زندگی نامه ی محیی الدین عربی (4)
دیدار ابن عربی با خضر، آغاز و انجام
مترجم: سید محمد راستگو
زندگی نامه ی محیی الدین عربی (4)
ابنِ عربی، هنگامِ گفت و گو درباره یِ «اقطاب» از دیدارِ خود با خضر هنگامی که هنوز در آغازِ راه بوده، یاد می کند و او را یکی از اقطابِ برجسته می شمارد:
این قطب (المخصوص المعمّر) همان خضر، دوستِ موسی (ع) است که خداوند او را تاکنون زنده نگه داشته است. و من کسی که او را دیده، دیده ام و در این باره، برایِ من رویدادی شگفت پیش آمده است، و آن این که من با استادم، ابوالعباس عرینی، درباره یِ کسی گفت و گو می کردیم که پیامبر (ص) آمدنِ او را مژده داده، استادم گفت: این کس فلانی است، و کسی را نام برد که من به نام، او را می شناختم و هر چند خودِ او را ندیده بودم، پسر عمّه یِ او را دیده بودم. من این سخنِ استاد را که آن مرد را می شناسد، نپذیرفتم. بازتابِ این نپذیرفتن، تیری شد بر دلِ استاد و او را آزرد، و من چون هنوز در آغازِ راه بودم، این را درنیافتم. از نزدِ استاد به خانه یِ خود بازگشتم. در راه، مردی ناشناس را دیدم که به سراغِ من آمد و با مهربانی و گرمی سلام کرد و گفت: محمّد! سخنِ شیخ ابوالعباس را درباره ی آن مرد بپذیر، و همان مردی را نام برد که ابوالعباسِ عرینی با نام، از او یاد کرده بود. گفتم: چشم، و دانستم که خواسته یِ او چیست. از همان جا نزدِ شیخ بازگشتم تا او را از آن چه پیش آمده آگاه کنم. چون نزدِ او رسیدم، گفت: آیا هر گاه چیزی به تو بگویم که پذیرفتنِ آن بر تو دشوار باشد، نیاز است که خضر به سراغِ تو بیاید و به تو بگوید: سخنِ فلانی را بپذیر که آن چه گفته جز راست نیست؟ همواره که این گونه نخواهد بود که چون چیزی از من بشنوی و پذیرشِ آن بر تو گران آید، خضر بیاید و تو را از گمان و ناباوری باز آرد. گفتم: درِ توبه و پوزش باز است. گفت: توبه و پوزشت پذیرفته است. دانستم که آن مرد ( که در راه دیدم) خضر بوده است. البته از شیخ نیز پرسیدم که آیا آن مرد خضر است؟ گفت: آری او خضر است. (1 / 207 ـ 208)
ابنِ عربی، باری دیگر، در جایی دیگر، به این داستان باز می گردد تا باز نماید که خضر، آن گاه که از او خواست سخنِ شیخ ابوالعباس را راست شمارد و بپذیرد، تنها می خواست بر این نکته تأکید کند که شاگرد، اگر در جایی با استاد همرأی نیز نباشد، باید ادبِ شاگردی را پاس دارد. ابنِ عربی، می افزاید که بعدها، استاد در آن مسئله که با او همرأی نبودم، از رأیِ خویش بازگشت و با من همرِأی شد.
و به من گفت: من در آن باره بر خطا بودم. بدو گفتم: سرورِ من! اینک دانستم که خواسته یِ خضر جز این نبود که مرا به تسلیم، سفارش کند. نمی خواسته در آن مسئله یِ موردِ خلاف، جانبِ شما را بگیرد و بگوید: سخنِ شما در آن باره درست بوده است، چرا که آن مسئله، حکمی شرعی نبود که سکوت بر آن حرام باشد. بر این پیش آمد، خدا را سپاس گزاردم و از این که خداوند، استاد را به چنین پایگاهی رسانده، شادی کردم.(3/ 375)
شیخ، هنوز در آغازِ راه است که چندین بار با خضر دیدار می کند:
بارِ دیگر که خضر را دیدم در بندرِ تونس بود: یک شب که بر کشتی سوار بودم و مسافران همه خواب بودند، دل درد گرفتم، برخاستم و به کناره یِ کشتی رفتم و به تماشایِ دریا پرداختم. مهتاب شبی بود. در پرتوِ مهتاب، از دور مردی را دیدم که بر رویِ آب راه می رود. مرد، پیش آمد تا نزدیکِ من رسید و یک پایش را بلند کرد و رویِ دیگر پا ایستاد، دیدم کفِ پایش تر است، سپس رویِ پایی که بلند کرده بود، ایستاد و پای دیگر را بالا آورد، آن نیز تر بود. سخنانی با من در میان نهاد، سپس بدرود گفت و به سویِ غاری رفت که بر تلّی در کناره یِ دریا بود و بیش از دو میل از ما دور بود، و او، اینهمه راه را در دو یا سه گام پیمود، و من صدایِ او را در پشتِ غار که خدا را ستایش می کرد، شنیدم. و دور نیست که نزدِ استادِ ما رفته باشد: استاد جرِّاحِ بنِ خمیسِ کتّانی که مردی بزرگ بود و در بندرِ عبدون پاسدار بود، و من دیروزِ آن شبِ یاد شده، از نزدِ او آمده بودم. چون به شهر آمدم مردی پارسا را دیدم که به من گفت: دیشب در کشتی با خضر چه سَر و سِرّی داشتی؟ او به تو گفت و تو به او چه گفتی؟
چندی پس از این، برایِ گردش به کنارِ دریا رفتم، مردی نیز با من همراه بود که کرامت و کارهایِ خرقِ عادتِ پارسایان را باور نداشت. به مسجدِ کهنه و دور افتاده ای رفتیم تا نمازِ ظهر بگزاریم، ناگاه گروهی از درویشانِ دوره گردِ (= سیّاحان) دنیاگریز را دیدیم که برایِ نماز به مسجد آمدند، یکی از آنان، همان مردی بود که آن شب، در دریا با من سخن گفت و به من گفته شد که او خضر است. در میانِ آنان، مردی بزرگوار نیز بود که از او (= خضر) پایگاهِ بالاتری داشت، و من این مرد را پیش تر دیده بودم و با او دوستی داشتم، برخاستم و بدو سلام کردم، سلامِ مرا پاسخ داد و از دیدنِ من شادمان شد، سپس پیش ایستاد و با ما نمازگزارد. چون نماز پایان یافت امام به سویِ درِ مسجد بیرون رفت، من نیز پشتِ سر او راه افتادم. درِمسجد، در سویِ غرب بود و بر دریا مشرف، در جایی که «بکّه» نام داشت. در درگاهِ مسجد با او به سخن ایستادم، ناگاه آن مرد را که می گفتند خضر است، دیدم که حصیرِ کوچکی را که در محرابِ مسجد بود، برداشت و هفت ذرع بلندتر از زمین، در هوا پهن کرد و خود بر آن ایستاد و در هوا به این سوی و آن سوی رفت. از آن دوست پرسیدم: می بینی این مرد چه کار می کند؟ گفت: برو و از خودش بپرس. دوستم را در درگاهِ مسجد رها کردم و نزدِ آن مرد رفتم، چون نمازش به پایان رسید، سلام کردم و این سروده یِ خودم را برایِ او خواندم:
شغل المحبّ عن الهواء بسرّه فی حبّ من خلق الهواء و سخّره
العارفون عقولهم معقوله عن کلّ کون یرتضیه مطهّره
فهمو لدیه مکرّمون و فی الوری الحوالهم مجهوله و مسترّه
به من گفت: فلانی! آن چه را دیدی تنها به خاطرِ آن مرد که کرامت را باور ندارد، انجام دادم و آن دوستِ مرا نشان داد که به کرامت باور نداشت و در صحنِ مسجد نشسته بود و او را می نگریست. گفت: این کار را کردم تا او بداند که خداوند به دستِ هر کس، هر چه بخواهد، می کند. رو به آن دوستِ بی باور کردم و گفتم: چه می گویی؟ گفت: با دیدن، جایی برای «چه گفتن» می ماند؟
سپس، نزد آن دوستم که در درگاهِ مسجد به انتظارِ من مانده بود، بازگشتم و ساعتی با او گفت و گو کردم و بی آنکه از دیدارهایِ پیشین ام با خضر، چیزی بگویم، پرسیدم: این مرد که در هوا نماز خواند، کیست؟ پاسخ داد: این مرد خضر است. و من دیگر چیزی نگفتم... این هاست ماجراهایِ من با این قطب ـ خدا ما را به دیدارِ او بهره ها بخشد ـ و او را از علمِ لدّنی و رحمتِ بر جهان، بهره هایی است که تنها زیبنده یِ مردانی است که در پایگاهِ او هستند.... و من خرقه یِ خضر را از دستِ دوستم تقی الدین عبدالرحمنِ بنِ علیِ بنِ میمونِ بنِ ابی البورزی پوشیده ام، او نیز از دستِ صدرالدین پیرِ پیرانِ مصر، ابنِ حمویه، و جدّ او از دستِ خود خضر.
و از آن هنگام است که من به خرقه پوشی باور آورده ام و به دیگران می پوشانم. چرا که دریافتم خضر، این شیوه را رونق و اعتبار بخشیده، و گرنه پیش از آن، به خرقه پوشی به شیوه یِ امروزیان باور نداشتم. پیش از آن، خرقه و خرقه پوشی نزدِ ما چیزی نبود جز با مردانِ مرد نشستن و ادب را پاس داشتن و خلق و خویِ نیکان گرفتن. چرا که خرقه پوشی، سندی پیوسته تا پیامبر (ص) ندارد، امّا با نیکان نشستن (= صحبت) و ادب را پاس داشتن، دارد. و همین هاست که «لباسِ تقوا» و جامه یِ پرهیز خوانده می شود. نیز در همین ها ریشه دارد، این شیوه یِ اهلِ دل که چون در یکی از یارانشان ناروایی و نقصی ببینند و بخواهند او را از آن نقص و ناروایی رها سازند و به پایگاهی بالاتر فرا برند، خود با آن ( آن حال) یگانه می شوند و سپس جامه ای را که در آن حال بر تن داشته اند بیرون می آورند و به شاگردی که می خواهند او را از نقص رها سازند، می پوشانند. حالِ شیخ (که اینک جامه اش بر تنِ شاگرد است)، از راهِ جامه در جانِ شاگرد اثر می کند و زمینه می شود تا آن شاگرد، از آن نقص و ناروایی رها شود و راهِ کمال پیش گیرد. و همین است جامه (و خرقه) ای که نزدِ ما معروف است و از پیرانِ بزرگِ پیشین مان به ما رسیده است.(1/ 207 ـ208)
پیوندِ ابنِ عربی با خضر ـ مردی که در فرهنگِ اسلامی نمونه یِ برجسته یِ «قطب» است و بی آن که پیامبر باشد، دانشِ الهی و علمِ لدّنِی به او بخشیده شده ـ از دیدارهایِ کوتاه و گذرا تا پوشیدن خرقه ـ جامه ای که نشانِ کمالِ معرفت است ـ از دستِ او، خود نموداری است از سفرِ عرفانی ابنِ عربی از آغازه هایِ راه تا رسیدن به اوجِ ولایت. و گویا برایِ نشان دادنِ همین نکته است که شیخ، همواره یادآوری می کند که سرچشمه هایِ دانش و آگاهیِ روحیِ او، از یک سو: سویِ نخست، پیامبران ـ عیسوی موسوی ـ است و از دیگر سو، عرفانی. و در این سویِ عرفانی، سرچشمه ای که از همه پیش و بیش است و بالاتر از همه جای دارد، خضر است ـ قطب و امام و پیشوا. امّا خضر کیست؟ ابنِ عربی درباره یِ او می گوید:
نامش ایلیاست، پسرِ فالح، پسرِ غابر، پسرِ شالخ، پسرِ ارفخشد، پسرِ سام، پسرِ نوح. با سپاهی به جایی می رفتند، اندوخته یِ آبشان ته کشید، فرمانده یِ سپاه او را برایِ یافتن و آوردنِ آب فرستاد. او در جست و جویِ آب به «چشمه یِ زندگی» رسید ـ چشمه ای که هر کس از آن بنوشد، جاودانه می شود ـ و بی آن که این راز را بداند، از آبِ چشمه نوشید و جاودانه شد. خضر، نزدِ یارانش بازگشت و آنان را از چشمه ای که یافته بود، آگاه کرد. همگان به سویِ چشمه شتافتند تا آب بنوشند، امّا خداوند آن چشمه را از چشمِ آنان ناپدید کرد و هر چه گشتند نیافتند.(3/ 375)
گفتنی است که ابنِ عربی، رازِ این کار را که نوشیدنِ آب زندگی، تنها روزیِ خضر شد و دیگر سپاهیان از آن نومید ماندند، پاداشِ کوشش هایِ خضر می داند که در پیِ یافتنِ آب برایِ دیگران بود. و بر پایه یِ چنین برداشت و تفسیری، این بخشش و نوازشِ خداوند به خضر را، با بخشش و نوازشِ او به موسی (ع) پیوند می دهد و هر دو را در یک رده و ردیف می نشاند. به گزارشِ قرآن، موسی آن گاه که به جست و جویِ آتش رفت، می کوشید تا نیازِ خانواده اش را بر آورد و به آنان یاری رساند. با این انگیزه بود که:
به خانواده اش گفت:
درنگ کنید، من آتشی دیدم،
باشد که پاره ای از آن را برا ی شما بیاورم
یا در پرتوِ آن راه را بیابم. (طه، 10)
و پاداش و پی آمدِ این کوششِ او برایِ بر آوردنِ نیازِ خانواده اش، این سخنِ خدا بود که:
موسی! ما تو را به پیامبری برگزیدیم. (همان جا)
به این گونه، ابنِ عربی داستانِ خضر را با داستانِ موسی پیوند می زند و می گوید:
خضر، کوشید تا برایِ سپاهیان آب بیاورد و پاداشِ این کوشش، جاودانگی شد، چنان که موسی، بی آن که بداند چه خواهد شد، چون رفت تا برایِ زن و فرزندش آتش بیابد تا هم بدان گرم شوند و هم نیازی را که عادتاً جز با آن برآوردنی نبود، بر آورند، پاداشِ او این شد که خداوند، در پیکره یِ همان چیزی که او به جست و جویش بود یعنی آتش، با او سخن گفت و او را به پیامبری برگزید. چیزی که موسی به هیچ روی گمان هم نداشت. ( 3/ 374)
در این جا ابنِ عربی در گزارشِ شخصیتِ خضر، از گزارش هایِ انبوهی یاری می گیرد که سرشاراند از مایه ها و عناصرِ شفاهیِ یهودی و مسیحی. و همین گزارش هاست که در تفسیر و گزارشِ داستانی که در سوره یِ کهف آمده است، به گستردگی به کتاب هایِ تفسیر نیز راه یافته اند. از آن جا که داستانِ سوره یِ کهف، سرچشمه یِ اسلامیِ خضر شمرده می شود، جا دارد در آن درنگ کنیم و داستان را چنان که در قرآن آمده، بررسیم و بکاویم.
خضر در قرآن
داستان، چنان که در قرآن در سوره یِ کهف آمده، گزارشی است از دیدارِ موسی با «عبد صالح»( مردی پارسا و دانا) که هر چند در قرآن از نامِ او یادی نشده است (مفسران او را همان خضر دانسته اند). داستان، با گزارشی درباره یِ جوانی آغاز می شود که با موسی همراه شده بود و او را خدمت و شاگردی می کرد تا از او دانش بیاموزد. مفسّران این جوان را «یوشع بن نون» دانسته اند. از داستان بر می آید که موسی در سفر بوده و آهنگِ «مجمع البحرین «داشته است. (از قرآن بشنویم):آن گاه که موسی به شاگردش گفت:
دست از طلب ندارم تا (کامِ من بر آید و) به مجمع البحرین برسم،
اگر چه روزگارانی دراز را پشتِ سر گذارم.
و چون به مجمعِ میانِ دو دریا رسیدند، ماهی شان را از یاد بردند،
و آن ماهی نیز راهش را در دریا پیش گرفته بود.
چون از آن جا گذشتند، موسی به شاگردش گفت:
خوراکمان را بیاور که از این سفر خسته و مانده شده ایم.
گفت: به یادداری آن گاه را که کنارِ آن سنگ آرام گرفتیم،
من ماهی را از یاد بردم و شیطان از یاد من برد که آن را برایِ شما بگویم
و ماهی ـ با شگفتی ـ راهش را در دریا پیش گرفت؟
گفت: این همان است که ما در پی اش بودیم.
پس نشانِ گام هایِ خویش را پی گرفتند و بازگشتند.(کهف، 60 ـ64)
این سفر به مجمع البحرین، سپس رسیدنِ بدان جا و آشکار شدن این که آن ماهیِ شگفت به دریا رفته است ـ چیزی که گویا موسی و شاگردش را واداشت تا برایِ یافتنِ ماهی، به همان جایی که از آن جا آمده بودند، بازگردند ـ سفری پیچیده و رازآمیز است، و همین رازآمیزی و پیچیدگی، زمینه را برایِ مفسّران آماده ساخته تا درباره یِ راز و رمزها و نکته هایِ نهفته در این داستان، بررسی ها و جست و جو کنند. یکی از چیزهایی که کار را پیچیده تر و راز آمیزتر کرده و در پی، کوششِ مفسّران را برایِ بازگشاییِ رازها افزون تر، پیوند زدنِ بی واسطه یِ داستانِ موسی، شاگردش و ماهی، به داستانِ دیگری است که در آن، موسی ـ که در داستانِ نخست، پیر و پیشوا بود ـ شاگرد و پیرو است. «عبد صالح» (آن مردِ پارسا و دانا) که راهِ خود را در پیش دارد، به این داستانِ دوم می آید تا پیر و پیشوا باشد و موسی، پیروی و شاگردیِ او کند تا از او چیزها بیاموزد. به سخنِ دیگر: شاگرد و پیروِ موسی از صحنه یِ داستان بیرون می رود تا موسی، خود شاگرد و پیروِ عبد صالح شود:
بنده ای از بندگانِ ما را یافتند
که داد و دهش ها به او کرده بودیم و دانش ها به او آموخته بودیم.
موسی بدو گفت:
می توانم از پیِ تو بیایم تا از آن چه خدا به تو آموخته، به من بیاموزی؟
گفت: تو نمی توانی با من تاب آوری،
و چگونه می توانی بر آن چه نمی دانی، تاب آوری؟
گفت: به خواستِ خدا، مرا شکیبا خواهی یافت و نافرمانیِ تو نخواهم کرد.
گفت: اگر می خواهی با من بیایی، از آن چه دیدی، هیچ مپرس
تا خود، در آن باره با تو سخن بگویم. (کهف، 65 ـ70)
این رویداد، شگفت، از همان آغاز، همواره خواننده و شنونده را در این اندیشه می افکند که دانش و بینشی که خداوند به آن «بنده یِ پارسا و دانا» آموخت و بخشید، چگونه دانشی و بینشی است که پیامبرِ برگزیده ای چون موسی نیز، نیاز داشت تا برایِ دانستن و آموختنِ آن، از پیِ او برود؟
دومین نکته یِ اندیشه انگیزِ این داستان، سخنِ آن بنده یِ پارسا و دانا به موسی است که: «تو، توانِ همنشینی با من نداری و رفتارِ مرا نمی توانی برتابی»، آن هم به شیوه ای که شوقِ موسی را به همنشینی با او، نه تنها نکاست که او را شیفته تر نیز ساخت: چگونه می توانی بر چیزی شکیبا مانی که راز و رمز، و آغاز و انجام، و انگیزه ها و انگیخته هایِ آن را نمی دانی؟ این شیوه یِ شوق انگیز، کارساز می افتد و چون موسی آمادگیِ خویش را آشکار می کند، بنده یِ پارسا شرطی شگفت تر پیش می نهد و موسی بی درنگ آن را می پذیرد: این شرط که موسی هر چه دید، هیچ نپرسد و نگوید و شکیبایی ورزد تا آن گاه که آن بنده یِ پارسا، خود راز و رمز و اسباب و انگیزه هایِ کارهایِ خویش را برایِ او باز نماید. راستی، رویدادی شگفت و شگرف است، به ویژه که قصد و غرض از آن، چیزی نیست جز آموزشِ دانش و معرفت.
در این داستان، مانندِ دیگر داستان هایِ پیچیده و راز آمیز (با شگفتی هایی روبه روییم) بنده یِ پارسا، سه کار می کند که هر سه در چشمِ موسی ناروا می نمایند: نخست، آسیب زدن و سوراخ کردنِ کشتی ای که بر آن سوار شده بودند؛ دوم، کشتنِ کودکی، بی هیچ انگیزه یِ روشن و روایی؛ و سوم، بازسازیِ دیواری که رو به ویرانی می رفت، بی درخواستِ مزدی که برایِ فراهم کردنِ خوراک سخت بدان نیاز داشتند، به ویژه که مردمِ آن ده، از یاریِ آن ها رو گردانده بودند و چیزی برایِ خوردن به آن ها نداده بودند. پس از دیدنِ هر یک از این سه کارِ شگفت، موسی تاب نمی آورد و زبان به اعتراض می گشاید. پس از نخستین اعتراض، بنده یِ پارسا پیمانی را که بسته بودند تا او هر چه دید، چیزی نگوید، یادآوری می کند و موسی پوزش می خواهد؛ پس از دومین اعتراض، بنده یِ پارسا موسی را بر ناشکیبایی سخت تر سرزنش می کند و موسی باز پوزش می خواهد و قول می دهد که دیگر چیزی نخواهد گفت؛ و با سومین اعتراض، موسی نشان می دهد که نمی تواند تاب آورد و چیزی نگوید، و این جاست که بنده یِ پارسا به او می گوید: باید از هم جدا شوند. پیش از جدایی، رازهایِ این سه کار بازگو می شود و با آشکار شدنِ رازهاست که این داستان، بنیادی می شود برایِ جداسازیِ «علم لدنّی» و خدایی ـ دانشی که خداوند بی واسطه و بی آموزش، بر دلِ هر که بخواهد، فرو می بارد ـ از علمِ نبوی و دانشِ پیامبرانه.
آیا این که موسی رازِ کارهایِ بنده یِ پارسا ـ خضر ـ را نمی دانست و از این روی، بر آن ها انگشت می نهاد، نما و نشانی است از نقص و ناتمامی و فرودستیِ دانشِ پیامبری و فرادستی و بلند پایگاهیِ «علم لدنّی»؟ به سخن دیگر: آیا دانش و بینِش «اولیا» فراتر و ژرف تر از دانشِ انبیاء است؟ شاید کسی که ابنِ عربی را سطحی و سرسری بخواند، به چنین دریافتِ ناروایی برسد، امّا درست این است که پیامبران از آدم تا خاتم، هر یک، دو ویژگیِ پیوسته و هماره همراه (= متلازم) دارند: از یک سوی، پیک و پیامبرند ـ نبی یا رسول ـ و کارشان رساندنِ پیامِ خداوند به انسان هاست به زبانی که همگان با همه ی دوگانگی هایی که در درک و فهم دارند، آن را دریابند، و از سویِ دیگر، «ولی» و عارف اند و از راهِ دل به دانش و دریافت هایی می رسند که چون نمی توانند (و نباید) آن ها را بازگویند، به همان رساندنِ پیام هایِ پیامبرانه بسنده می کنند.
ابنِ عربی، چه بسا از دو گونه نبوّت یاد می کند و آن ها را از هم جدا می سازد: یکی «نبوّت الاختصاص» و برگزیدگی است که ویژه یِ کسانی است که خداوند آن ها را برگزیده تا پیام هایِ ویژه ای را به مردم برسانند. این گونه پیامبری، آغازی دارد و انجامی: با آدم آغاز شده و با محمد (ص) انجام پذیرفته است؛ و دوم «النبوّه العامّه المکتسبه» نبوّت همگانیِ آموختنی، که همان «ولایت» است.
ابنِ عربی در گزارشی گسترده، یگانگیِ حقیقتِ دین و چندگانگیِ شریعت ها را از هم جدا می سازد،و باز می نماید که چندگانگیِ «شریعت ها» به چندگانگیِ زمان آن ها باز می گردد و یگانگیِ «دین»، ریشه در یگانگیِ حقیقت دارد ـ چه حقیقتِ وجودی، یعنی حقیقت از دیدگاهِ هستی شناختی و چه حقیقتِ معرفتی، یعنی حقیقت از دیدگاهِ معرفت شناختی، و بر چنین پایه، و در چنین چهارچوبی است که باورهایِ چندگانه و اعتقاداتِ مختلف را در یک سوی می نهد و حقیقت ـ حقیقتِ دین را چنان که نزدِ خداست ـ در سویِ دیگر.
آن چه گذشت، گزارشی بود از داستانِ خضر چنان که در قرآن آمده است. امّا همین داستان، در نوشته هایِ مفسرّان و به ویژه در نوشته هایِ صوفیان، با گزارش ها، قصه ها و خواب هایی درباره یِ خضر همراه شده است: ( برای نمونه):
از پیامبر (ص) پرسیدند که چرا خضر را خضر نامیده اند؟ فرمود: هر کجا می نشست، سبزه می رویید.
و خضر، همان قطب است که او را «مداوی الکلوم »(= مرهم زخم ها) نیز نام داده اند و ابنِ عربی هنگامی که از دیدارش با ابنِ رشد سخن می گوید، در گزارشی گسترده، سخنانی از او می آورد درباره یِ دوگانگیِ دانش ها (و این که هر دانش را به هر کسی نمی توان گفت، اینک پاره ای از سخنانِ او):
هر سخن را جایی است و هر دانش را مردی است و هر وارد را حالی... پس حقیقت، حقیقت است و طریقت، طریقت، چنان که خانه هایِ این جهان و آن جهان هر دو از خشت اند، اگر چه خشتِ یکی از کاه و گل است و خشتِ دیگری از سیم و زر.(1/ 171)
منبع مقاله: ابوزید، نصرحامد؛(1386)، چنین گفت ابن عربی، ترجمه ی سید محمد راستگو، تهران، نشرنی، چاپ سوم
/م
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}